تو قاسم بودی و یک سلیمانی و اشتری
پیکری پاره و جامانده دست و انگشتری
خبر دارم که غوغایی از قاسم می آید
دارد صدای روضه ای از کربلا می آید
در میان آن آتش و خیمه ها
علی استخوان در گلو با بغض می آید
حق دارد ، در راه حق بی یاور شود
مالکش در خون خدا غرق تماشا شود
این درد در این واژه ها وصف نمی شود
آتش بگیر تا این احساس به جان ها رسد
قبل از آنکه چشم تو به خواب رود
چشم ها همه در خواب ناز بودند
وجودت مایه ی آرامش و امنیت بود
یک سلیمانی پدر یک ملت ایرانی بود
درباره این سایت